ساده مثل آب دنیا ترکیبی است از خوب و بد ، زشت و زیبا ولی رویهم رفته شیرین است مثل گیاه نیشکر ممکنه همه قسمتهاش شیرین نباشه اما در نهایت نتیجش میشه شکر آی خانم تو که گوشی رو بر میداری و به من زنگ میزنی و به محض جواب ندادنم شماره دیکی دیگه رو میگیری چه فکر کردی با خودت ؟ فکر کردی خیلی زرنگی . فکر کردی خیلی با کلاسی! نه با منم قبل از تو داشتم با یکی دیگه فک میزدم خسته بودم واسه همین جواب تو رو ندادم ... آی آقا پسر که پیش دوستات گپی میای که آره با مخ اینم زدم ... دختره بدجور تو کفه ... . تو نبودی که کلی خواهش و التماس بهش کردی تا نگاهت کرد!!!؟ حکایت این روزهای ما این است... . چه ساده لوحانه فکر میکنیم زرنگیم و تو دلمون میخندیم که : من چه آدم دوست داشتنی هستم اینهمه آدم گرفتار منن!!!!؟ من که ته دلم میدونم اینطور نیست شما هم میدونید ...پس ببند اون نیشتو ... ببند که به چرخه تکراری خودفریبی میخندی! اطرافم پر شده از تناقض ، از تضاد ، از شخصیتهای رنگی داشتن دو شخصیت کاملا متفاوت برای همه مان عادی شده .در محل کار یکجور بیرون جور دیگر . و چه مضحک به این خودمسخرگی عادت کرده ایم و چه وحشتناک است الگویی که ما برای کودکانمان و نسل بعد میسازیم . حالم بهم میخورد از هرچه رنگ است از هرچه تظاهر به خوبی است از هرچه نان که به نرخ روز میخوریم! حالم بد است از نگفتن از اینکه نمیتوانم هرچه دلم میخواهد بنویسم . نوشتن این روزها به قیمت زندگی است . از اینهمه تعارف خسته شده ام کاش قدرت نه گفتنمان آنقدر زیاد بود که کسی را برای کاری غره نکنیم که درست گفته اند:«غره کردن از غارت کردن بدتر است» کاش تلاشی برای اجباری کردن چگونه بودنمان صورت نمیگرفت . کاش می شد شخصیتهای اضافه مان را هرس کنیم ، دنیا خلوت تر میشد قطعا. هر کس هر طور هست باشد و نقابها فقط میماند برای جشنها. از هم میترسیم و این از هرچیزی ترسناک تر است . می ترسیم چون مطمئن نیستیم همان چیزی باشیم . و چاره ای نیست او را که میخواهی میترسد از نزدیک شدن و تو نیز میترسی از دیگری و همه از هم میترسیم و کسی فریادهای نیما را نمیشنود : آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید.... همه چیز بر باد رفت تا کی دوروئی...؟ شنبه 27 ارديبهشت 1393برچسب:تناقض ، دو شخصیت ،تظاهر به خوبی ، نان به نرخ روز ،تعارف ،غارت ،ترس ، نیما ، دو روئی, :: 9:44
ایرانی کیمیاگر از نشانه ها حرف میزد ... نشانه هایی که اگر به آنها توجه کنی و بفهمیشان وقوع هرچیزی را متوجه میشوی ... او از زبان مشترک آفرینش میگوید ... اینک من نمیدانم باید این نشانه ها را باور کنم یا خیر؟ اصلا نمیدانم اینها نشانه اند یا همزمانی اتفاقی ...به هرحال گاهی وقت رفتن نزدیک میشود بی آنکه خودت باور کنی یا کوچکترین احتمالش را بدهی . آرامش عجیبی در آنجا بود سکوتی زیبا و دوست داشتنی که آواز پرندگان ، بهم خوردن برگها و شاخه ها و گذر باد از کوچه باغها ، زیباییش را دوچندان می کرد . باد که می آمد صدای بچه ها را بخود می آورد... یاد روزهای کودکی افتادم . یک روز بهاری من ،مریم ،سارینا، آریوا ، شایاس و سپنتا و سیلاتو که به تازگی همسایه ما شده بودند... نشانه ها را میبینم ... درد خفیفی که بیشتر میشود بی آنکه از پا بیندازت . آنقدر نیست که جدی اش بگیری اما هست و طولانی شدنش... اما وقتی خودت رهایی بخواهی وقتی خسته باشی و دوست داری باز کنار بچه ها در باغ نزدیک رودخانه باشی ... لبخند معنی داری بر لبانت مینشیند ...خاطره آن روز برای همیشه در ذهن من مانده و می ماند . هنوز هم وقتی یادم می آید فکر میکنم قشنگترین روز زندگیم بود . همه چیز سرجایش بود پدر ،مادر ،دوستان همبازی و آرامش..و کودکی که هیچ دغدغه ای ندارد... اگر نشانه ها درست باشند و من دیگر نیامدم سراغم را از همان روز بگیرید . اگر کارم داشتید در همان باغ نزدیک رودخانه مرا پیدا کنید... نوشته ای که هیچوقت تمام نشد و ... و اگر نشانه ها نشانه نبودند باز هم همینجا هستم وداع بماند برای بعد... سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:نشانه , پائولو , زبان آفرینش , آرامش , سکوت , آواز پرندگان , لبخند , پدر , مادر , دوستان همبازی , باغ نزدیک رودخانه , :: 8:52
ایرانی به دم دمای صبح نزدیک میشیم و من نمیدونم چه مرگم شده خوابم نمیاد . نه اینکه نمیدونم نه ولی کاری از دستم بر نمیاد . دنیای عجیبیه ... یه جا یکی شور و شوق اول آشنایی به دلش راه پیدا کرده و سر از پا نمیشناسه ، جای دیگه شاید یه خونه اونور تر حتی شاید یکی در غم شکستی که تو عشق خورده دل و دماغ هیچی رو نداره ، یکی در حسرت دیدار کسی بی تابه و حاضر هر چیزی بده که یه بار دیگه عزیزش رو ببینه و یکی دیگه فکر میکنه همیشه فرصت و زمان هست و فعلا امروز و فردا میکنه . یکی همه اینا یادش رفته و گوشه خونه یا بیمارستان افتاده و جای دیگه یکی بخاطر بیکاری و نداشتن پول زانوی غم در آغوش گرفته ، دنیای عجیبیه ... یکی مسافر شهری به شهر دیگه یا سرزمینی به دیاری دیگره و یکی مسافر مرگ . یکی خودش میره و یکی رو میبرن ... یکی از غربت به تنگ اومده و دلش عجیب گرفته ، یکی داره به امیدی قدم در راه غربت میذاره ... و چقدر قشنگ سروده اون شاعری که گفت: یکی تو فکر یاره یکی در انتظاره یکی داره میخنده به روزگاری که وفا نداره ...یکی همیشه مست و ... میخواستم بگویم خدایا مرا بخاطر تمام دلهایی که شکستم ببخش! اما نه ، باید بگویم ای کسانی که من ناخواسته دلهای شما را شکستم بر من ببخشید ... خداوندا تو مرا میشناسی و میدانی جسارتم اگر از تمرد شیطان بیشتر نباشد کمتر نیست . همه عالم و آدم تو را شکر میگویند و از بزرگیت سخن میگویند اما من در کار تو مانده ام...! من نمیخواهم از بزرگی تو سخن بگویم و دهانم را مثلا از شگفتی خلقت تو وانگاه دارم که همه درون حلقم را ببینند! من نمیخواهم عبادتت را با صدای بلند فریاد کنم که دیگران را به اشتباه بیندازم چرا که بندگان زیادی از تو این کارها را انجام میدهند . من میخواهم آرام با تو سخن بگویم میخواهم کسی صدایمان را نشنود تا حماقتی تکرار نشود و یونسی بر اثر اشتباه به کام ماهی نرود... من میخواهم با خدای خودم سخن بگویم به زبان همان شبان بیابانی ! اصلا خدایا تو که میدانی چه میخواهم بگویم پس ... برگردیم به دلهای شکسته . به احساساتی که امروز بر من خرده خواهند گرفت و فردا خواهند فهمید معنی انسانیت را . من توبه نخواهم کرد از اینکه دیگران را وارد مشکلاتم نمیکنم و پشیمان نیستم از اینکه نخواستم دیگران در آتش گناه من بسوزند ... توبه نمیکنم خدایا ببخش! چند وقته ننوشتم و از این بابت خوشحال نیستم . اما دلیلش بیشتر از اینکه به بهم ریختگی اوضاع فعلیم مربوط باشه به این ربط داره که دوست دارم یه چیزای بهتری بنویسم چیزایی که تو ذهنم است اما از اینکه خسته کننده بیانشون کنم میترسم . بگذریم حماقتها در حال افزایشه و فاصلمون از انسانیت روز بروز بیشتر میشه . باور کنید دوست داشتم الان جایی باشم که آرامش باشه جاییه که حتی به حیوانات هم کم لطفی نشه . چند روز پیش پسر نوجوانی رو دیدم که خواهرشو که یه دختر بچه خیلی کوچولو بود و با لباس فرم قشنگش معلوم بود کلاس اولیه رو کتک میزد تو خیابون . دخترک گریه میکردو میترسید . مکث کردم و ... بعد باخودم گفتم هی خدا تا کی انتظار داریم جامعه ما بهتر بشه در صورتیکه نسلهای آیندمونم دارن با شیوه های غلط برخی والدین احمق! به این شکل بزرگ میشن. تا زمانیکه ما فرزندان پسرمون رو نسبت به فرزندان دخترمون صاحب حق میدونیم دختران جامعه ما با هزاران کمبود و دلخوری و سرخوردگی و هزار و یک چیز دیگه بزرگ میشن و وقتی زنان یک جامعه از وضعیتشون راضی نباشن شک نکنید که اون جامعه هر چه بیشتر رو به تباهی خواهد رفت . چرا که بنظرم نقش زنان در تلطیف و سالم سازی محیط خیلی بیشتر از مردان است . اشک چشم این دخترک را من دیدم اما بقیه رو ... . . و خیلی خوشحال شدم از اینکه قانون ممنوعیت آزار کودکان در ایران اجرایی شده و اگر با کودک یا نوجوانی بدرفتاری بشه از این پس نهادهای مسئول (بهزیستی)والدین کم عقل اون فرزند را از داشتن او برای همیشه محروم میکنند ... کاش روزی بیاد که وقتی هنوز از نظر عقلی و شعور اجتماعی رشد نکرده ایم به ما اجازه ازدواج داده نشود . سه شنبه 16 ارديبهشت 1393برچسب:دخترک ، حماقت ، فرزندان ، قانون ممنوعیت آزار کودکان ، جامعه ، سرخوردگی ، تلطیف ، شعور اجتماعی, :: 18:9
ایرانی این موبایل عجب وسیله عجیب و غریبیه . بعضی وقتا مثل ابری میمونه که یه باره کنار میره و ماه رو نشون میده!! دقت کردی خیلیا برا آهنگ موبایلشون علاقه عجیبی به سایلنت دارن!!؟ سکوت ... و چه سکوتهای وحشتناکی ...! دقت کردید دیگه کسی چندان علاقه ای به خرید کلاه نداره..! آخه همه یا افراد دیگر نوعدوست کلاه سرشون گذاشتن یا خودشون کلاهشونو ـ البته بی مزد و منت ـ گذاشتن رو سر افرادی که بهش نیاز داشتن!!! دیدی خیلیا میگن حوصله ندارم حال ندارم... برا همینه که یواشکی در گوش خیلیا میگن: دوستت دارم فقط تو رو !!!؟
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها
تبادل لینک
هوشمند
|
|||||||||||||||||
|